آخي، با اين نوشته هات رفتم به دوران کودکي
خدا بيامرزه پدرمو، اونم مهربون بود و منِ ته تغاري رو خيلي لوس مي کرد. منم يادم مياد يه روز سر زمستونو که دختر حرف گوش کني شدم و زير کرسي پيش داداشم موندم تا مامان بره و خريد کنه (آخه هميشه بهانه مي گرفتم که همراهش برم) مامان وقتي برگشت برام نخودچي شور و کشمش خريده بود. من عاشقش بودم و با برادرم خورديم
انشاءالله همه روزهات شيرين و خاطره انگيز باشه