• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : دوست دارم خودم بنويسم ف الف
  • نظرات : 0 خصوصي ، 43 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    دوباره اومدم و خوندم
    راستش فک ميکنم اکثر خوانندهاي اين بلاگ با يک قسمتي از نوشته هات همذات پنداري ميکنن و شايد براشون اون قسمت اتفاق افتاده و البته من هم از اين خيل افراد خارج نيستم
    نميدونم چطوري منظورمو برسونم اما ميدونم که نمي تونم . نمي خوام حرفهايي بزنم که بوي نصيحت دارن چون خودم به شخصا به شدت از نصيحت متنفرم اما گاهي بايد فراموش کني تا بتوني به آرامش برسي، تا وقتي به اين خاطرات فکر ميکني تا وقتي که به يادشون هستي دقيقا داري براي خودت خلقشون ميکني و يکبار که نه بلکه صدها بار تکرارشون ميکني و انگار هر لحضه اين اتفاقات برات بازسازي ميشن. ميدونم سخته که فراموش کني اما سعي کن ببخشي اصلا همين الان يکي از اون پرسوناژاي داستان زندگي خودتو ببخش ، نه اينکه اون شخص ارزش و لياقت بخشش رو داتشه باشه ، نه ! بلکه تو لايق آرامش هستي . راجع به يکيشون امتحان کن يقين دارم به نتايجخوبي ميرسي.
    راستش من خيلي نقاط مشترکي با خاطرات تو دارم. دقيقا مثل تو پدرم بدترين دشمني رو با من کرد اما خيلي وقته که بخشيدمش . منم چند سال ازت بزرگتر بودم که مادرم رفت، نه اينکه طلاق بگيره بلکه خدا بردش پيش خودش و از اون جاييکه يک زن تحصيلکرده بود ثروت خوبي ازش باقي موند و يقين دارم با اتفاقاتي که بعد از اون افتاد پدرم فقط براي اينکه به ثروت اون که ميشد ارٍٍث من و خواهر دو ساله ام حضانت ما رو به عهده گرفت اگرنه هم جوان بود ( تقريبا اون موقع 37 - 38 سال سن داشت ) هم شغل عالي و خوب دولتي داشت ( اون موقع سروان بود و بعدها کلي رشد کرد) و بعدش افتاديم زير دست مادر بزرگ و عمو و عمه هاي بد اخلاق که گويا چون با مادرم دشمني داشتن اين دشمني به بچه هاش منتقل شده بود و تازه اين روز خوب ما بود چرا که بعدش با ورود زن بابا که از شانس ما يک زن بد طينت ستيزه جو بود که واقعا هيچکس جرات نداشت حتي باهاش حرف بزنه خلاصه اينکه وقتي نوشته هاي تورو ميخونم بعضي جاهاش ميگم اي کاش لااقل منم چندتا خواهر و برادر ديگه داشتم که همدردم بودن اما