وبلاگ :
دختـري دَر راه آفتـاب
يادداشت :
يک روز خونين
نظرات :
0
خصوصي ،
20
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
پارميدا
سلام واي چه جراتي داشتي درسته کوچيک بودي ولي چه جوري نترسيدي ؟ خيلي دوست دارم بدون با اين تمکن مالي چرا پدر و مادرت با هم اختلاف داشتن چرا بابان اجازه نمي داده شما با مامانتون باشيد ؟راستي پخت و پز ذو چيکار ميکرديد؟ممنونم که بهم سر ميزني و نظرات خوبتو ميگي
پاسخ
نمي دونم، خوب طول باغچه زياد بودو اصلا فکر نمي کردم که آجر با اون وزنش اونم با زور دست خواهرم به اون طرف باغچه برسه! پخت و پز خبري نبود، يا گرسنه بوديم يا خونه ي اقوام، با منت و ناسزا و تحقير يه لقمه نون بهمون ميدادند... تو بقيه ماجرا متوجه ميشي که چرا زندگي بابا و مامان اين جوري بوده