وبلاگ :
دختـري دَر راه آفتـاب
يادداشت :
فرزند خونده
نظرات :
2
خصوصي ،
14
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
نجفي
اينکه تأکيد کرديد
بابايي ترين بچه اش
، يعني شما از همه بچه ها بابا رو بيشتر دوست داشتيد؟!
باباتون هم اينو مي دونست؟
چقدر قشنگ رنگ آبي ماشين و دمپايي ابري ها رو توي بچگي يادتونه...
پاسخ
من يه بچه اي بودم که بدون در نظر گرفتن شرايط و ضوابط ارتباط برقرار ميکردم و خيلي هم نترس بودم، از باباي عصباني نمي ترسيدم چون بابام بود. از سر و کول بابا بالا ميرفتم و خودم ازش چيزهايي که ميخواستم را درخواست ميکردم. کاري که بقيه انجام نميدادند و اگر چيزي را لازم داشتند بايد هفت خوان رستم را طي کنند تا بتونند به بابا اونو بگند. بعد اينکه هيچ وقت عصبانيت هاي بابا، دعواهاش، کتک زدن هاش و ... علاقه ي من را بهش کم نکرد، و هر جا هم که من تو دعواها و ... دخالت کردم و از کسي دفاع کردم به خاطر اين نبوده که بابا را دوست نداشتم، بلکه به خاطر اين بود که کسي مظلوم واقع شده بود و نمي تونستم بي تفاوت باشم. بابا قطعا به خوبي ميدونست که من دوستش دارم و نسبت بهش تعلق خاطر دارم. چرا که هر وقت ميخواست از خونه بره بيرون من آويزونش بودم و زودتر از خودش تو ماشين نشسته بودم. اما بابا از تنها بچه ايش که خوشش نميومد، من بودم! چرا؟ چون حاضر جواب بودم و دستش را رو ميکردم. ضمناً دروغ نمي گفتم. بله، به خوبي يادم هستند... نقشه ي خونه هامون، چيدمان اسباب و اثاثيه امون و ... همه چي يادمه ....