وبلاگ :
دختـري دَر راه آفتـاب
يادداشت :
فرزند خونده
نظرات :
2
خصوصي ،
14
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
nargesss
سلام خواهري گلم
خوندن خاطراتت خيلي برام سخته
خيلي دلم ميخواد بگي روزاي سختت ديگه تموم شده و الان زندگي خوبي داري و آرومي...
پاسخ
سلام. قصدم اذيت کردن خواننده نيست و معذرت ميخوام که ناراحتتون ميکنم. نميدونم چطوري وبلاگم و پيدا کرديد اما دارم به حضورتون عادت ميکنم... قبلا وقتي مينوشتم حس اينو داشت که دارم تو دفتر خاطراتم چيزي مينويسم. الان حس ميکنم دارم براي کسي خاطراتم را تعريف ميکنم... ممنونم از همراهيتون. روزهاي سختم تغيير کردند، مدل سختي ها عوض شده. خواهر خوبم، اين يکي دو تا پستي که نوشتم خاطرات 5 سالگي ست دارم پررنگ ترين خاطرات را مي نويسم، دارم ميرسم به شش سالگي، در حالي که خاطرات خيلي تلخي از 5 سالگي دارم. اونجايي که عمه پاهام را بسته بود! اونجايي که شاهد کتک خوردن برادرهام بودم! اونجايي که وقتي تلويزون امام خميني و جبهه و پاسدار و آخوند نشون ميداد مامان بيچاره ام تا سر حد مرگ کتک ميخورد و ...از شيشه هاي سرمي که يکي بعد زا ديگري تو سر مامان خورد ميشد ... آه اي خدااااااااا ...