• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : فرزند خونده
  • نظرات : 2 خصوصي ، 14 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    خيلي سخته
    پاسخ

    سخت انگشت کوچيکه ي سخت هم نميشه! درک ميکنين چي ميخوام بگم؟ ميخوام بگم خيــــــــــــلي سخته
    سلام
    واقعي بود؟ يعني خاطره مربوط به خود شماست؟
    من هميشه بچه ها رو دوست دارم و هيچ وقت دوست ندارم غمشونو ببينم
    گاهي مي گم حتي والدين با هم خوب مجبورن باشن حتي اگه نتونن بخاطر بچه ها گرچه دور از ذهنه :(
    پاسخ

    بله واقعي ... مربوط به خودم
    + روشنك 

    چقد کوچيک بودي.

    اون موقع ها شايد اتفاقات اينقدري که الان اذيتت ميکنه اذيت نميکرده.

    من خودم الان هر وقت ياد اتفاقات تلخ کودکيم مي افتم(و هيچوقت نبايد فکر کنيم که فقط ماييم که گاهي مورد بي مهري روزگار واقع شديم) گريه مي کنم در صورتي که اون موقع که در دل حادثه بودم تحمل مي کردم

    به آينده نگاه کن و لبخند بزن و بدون که خدا در لحظه لحظه سختيهامون با ماست بانو...

    پاسخ

    ان شاء الله، چشم ... همينطوره، شايد تو خود اون دوران اين حسي که الان دارم را نداشتم يا کمتر داشتم!
    + نجفي 
    اينکه تأکيد کرديد بابايي ترين بچه اش، يعني شما از همه بچه ها بابا رو بيشتر دوست داشتيد؟!
    باباتون هم اينو مي دونست؟
    چقدر قشنگ رنگ آبي ماشين و دمپايي ابري ها رو توي بچگي يادتونه...
    پاسخ

    من يه بچه اي بودم که بدون در نظر گرفتن شرايط و ضوابط ارتباط برقرار ميکردم و خيلي هم نترس بودم، از باباي عصباني نمي ترسيدم چون بابام بود. از سر و کول بابا بالا ميرفتم و خودم ازش چيزهايي که ميخواستم را درخواست ميکردم. کاري که بقيه انجام نميدادند و اگر چيزي را لازم داشتند بايد هفت خوان رستم را طي کنند تا بتونند به بابا اونو بگند. بعد اينکه هيچ وقت عصبانيت هاي بابا، دعواهاش، کتک زدن هاش و ... علاقه ي من را بهش کم نکرد، و هر جا هم که من تو دعواها و ... دخالت کردم و از کسي دفاع کردم به خاطر اين نبوده که بابا را دوست نداشتم، بلکه به خاطر اين بود که کسي مظلوم واقع شده بود و نمي تونستم بي تفاوت باشم. بابا قطعا به خوبي ميدونست که من دوستش دارم و نسبت بهش تعلق خاطر دارم. چرا که هر وقت ميخواست از خونه بره بيرون من آويزونش بودم و زودتر از خودش تو ماشين نشسته بودم. اما بابا از تنها بچه ايش که خوشش نميومد، من بودم! چرا؟ چون حاضر جواب بودم و دستش را رو ميکردم. ضمناً دروغ نمي گفتم. بله، به خوبي يادم هستند... نقشه ي خونه هامون، چيدمان اسباب و اثاثيه امون و ... همه چي يادمه ....
    سلام اره يادمه اين تويوتاها رو يادمه همش تو فيلمهاي پلسي که ميرفتن قاچاق چي ها رو بگيرن اين ماشين نقش اول همه ماشين ها بود همسايه ما هم داشت واي جوري نگاش ميکرديم انگار پورشه دو دره يا شايدم بيشتر اون
    پاسخ

    :)
    باباهاي خاص!!!
    پاسخ

    باباهاي خاص نه، آدماي خاص. افرادي که دستشون به دهنشون ميرسيد و از نظر اقتصادي در سطح بالاتري نسبت به بقيه بودند... مثلاً مثل پيکان 54 کنار پرادو !
    ايشالا همه چي حل ميشه. بالاخره همه مشکلاتي دارن
    پاسخ

    سلام... ايشالا. همينطوره ...
    + خانم اسفند 
    با اجازه لينک شديد

    پاسخ

    سلام و سپاس ...
    سلام خانم يا اقاي محترم
    خوب هستيد؟ از وب اقاي رواني اومدم وبتون
    خاطراتتون رو همرو خوندم غم داشتن اونم زياد
    اما طرز نگارش بسيار زيبايي داشتيد و اين منو جذب کرد
    ميخوام اگر اشکال نداره از خواننده اهاتون باشم
    مرسي
    با تشکر و خيلي خوشحالم از اشناييتون
    پاسخ

    سلام. متشکرم. عنوان وبم دختري در راه آفتاب هستش، پس نتيجه ميگيريم که من خانمم. نگارشم به چشم شما زيبا اومده وگرنه سواد نگارشي ندارم ... خواهش ميکنم. خوشحال ميشم... بنده نيز از آشناييتون خوشحالم
    خاطراتتون خيلي خيلي غمگينن من الان با وبتون آشنا شدم و خوندمشون خيلي متاثر شدم
    پاسخ

    خوش آمديد :( ... معذرت ميخوام که ناراحت شديد
    سلام
    ممنون از حضورتون. بفرماييد کدوم کامنت و کدوم پيام. شايد عيب از ما باشه.
    پاسخ

    حرفي نيست ... راحت بنويسيد. همه ي ما سراسر عيبيم!

    سلام

    ما براي راي آوري نيامده بود ...
    ايجاد گفتمان پايداري و فضاي حضور نبروهاي جوان ، اصلي ترين برنامه و هدف ما بود که بدان رسيديم ...

    پاسخ

    سلام. بله، آدم دلسوزي چون شما قطعا همين هدف را دنبال ميکنه، انشاء الله هر آنچه خير و مصلحت هست اتفاق بيوفته ... خدا را شکر :) موفق باشيد
    سلام. اتفاقي يکي از نوشته هاتو تو تازه نوشته ها ديدم
    فکر مي کردم يه خاطره تلخ اما قشنگ باشه... اما متأسفانه خيلي تلخ بود و اصلا قشنگ نبود
    عزيزم نميخام ناراحتت کنم... فقط دلم نميخواد امتداد دردي که تو گذشته کشيدي به آيندت برسه... اگه باعث ناراحتيت شدم منو ببخش و بهم بگو که ديگه مزاحمت نشم.. دل من هم به شما عادت کرده ... و عميقاً مشتاق شاديهاتونه...
    پاسخ

    سلام خواهر نرگس... شما منو ناراحت نکرديد. خيلي خيلي ممنونم ازتون. ممنونم به خاطر همراهي و مهربوني و دعاهاي قشنگت. بهترين ها را از خدا براتون ميخوام... پايدار و استوار، شاد و سلامت باشيد
    سلام خواهري گلم
    خوندن خاطراتت خيلي برام سخته
    خيلي دلم ميخواد بگي روزاي سختت ديگه تموم شده و الان زندگي خوبي داري و آرومي...


    پاسخ

    سلام. قصدم اذيت کردن خواننده نيست و معذرت ميخوام که ناراحتتون ميکنم. نميدونم چطوري وبلاگم و پيدا کرديد اما دارم به حضورتون عادت ميکنم... قبلا وقتي مينوشتم حس اينو داشت که دارم تو دفتر خاطراتم چيزي مينويسم. الان حس ميکنم دارم براي کسي خاطراتم را تعريف ميکنم... ممنونم از همراهيتون. روزهاي سختم تغيير کردند، مدل سختي ها عوض شده. خواهر خوبم، اين يکي دو تا پستي که نوشتم خاطرات 5 سالگي ست دارم پررنگ ترين خاطرات را مي نويسم، دارم ميرسم به شش سالگي، در حالي که خاطرات خيلي تلخي از 5 سالگي دارم. اونجايي که عمه پاهام را بسته بود! اونجايي که شاهد کتک خوردن برادرهام بودم! اونجايي که وقتي تلويزون امام خميني و جبهه و پاسدار و آخوند نشون ميداد مامان بيچاره ام تا سر حد مرگ کتک ميخورد و ...از شيشه هاي سرمي که يکي بعد زا ديگري تو سر مامان خورد ميشد ... آه اي خدااااااااا ...