• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : غيظ هاي کودکي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ثريا 
    عجب دل و جرأتي داشتي تو دختر!! جدا از اون حس وحال وحشتناک و با همه غمي که از نوشته هات توي دلم اومد ولي آخرش با اينکارت حسابي خندم گرفت فکرش رو بکن در اون دعوا پدرت به تنها چيزي که فکرش رو نميکرد همين بود که يکي با چکش و ميخ بياد سراغش
    پاسخ

    سلام بزرگوار ... نويسنده ي خوبي نيستم و اصلا نمي تونم فضا را خوب ترسيم کنم. نه حس ترس، نه اندازه ي غم به اون اندازه اي که بوده اينجا منتقل نشده ... با اين حال ببين خودم در اوج گريه وقتي اين خاطره را مرور ميکنم به آخرش که ميرسم ميخندم :) يه بچه ي 5 ساله و اين کار ... :)