• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : عاشقانه با مادر
  • نظرات : 0 خصوصي ، 30 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    + يه مامان عاشق_ثريا 
    منم دوست دارم واسه بچه هام از اين قصه ها بگم .خيلي قشنگه اين کار .ولي خراب شدن تلويزيون خونه دايي بعدم خراب اوردنش خونه شما خيلي بي انصافيه حالا حمايتتون نکرد به کنار حداقل خرج و زحمت رو دستتون نميزاشت
    پاسخ

    :(( اوهوم... قصه خعلي خوب عست :)
    سلام دوست خوبم تمام پستهاتو خوندم
    چقدر شخصيت مادرتون محکم و در عين حال لجبازه فکر کنم اينکه مادر از شما هميشه عصباني ميشد برا اين بود که شما هم شبيه خودش بوديد.هنوز برام عجيبه که با اون سن کم اونهمه دعا و کتاب ميخونديد و البته نماز به موقه.راستي مامنتون چقدر خوب ضدحال ميزد نه
    خدا براتون حفظش کنه با اون روح لطيفش براي تربيت شماها هرکاري کرده.
    موفق باشي خانومي
    پاسخ

    سلام خواهر سعاد... ببخشيد خسته شدي... ممنونم خدا به مارد شما هم سلامتي بده ... سلامت باشي
    خاطراتت همراه با بازيگوشي هات و مهربونيات تلفيقي از درد و شادي هست!!
    پاسخ

    :(


    کتک خوردن به علت کادو خريدنم واقعا عجيبه !! خداي من ....

    چي بگم ف الف؟ مادره ديگه چيزي که نبايد گفت دين ما گفته فقط سکوت و نگاه اونم نگاه از سر مهر نه خشمگين....

    پاسخ

    اوهوم ...


    واقعا جالبه با اونهمه مشکل و مصيبت مادرت روحيه خوبشو حفظ کرده بودن و باهاتون بازي ميکردن ورزش ميکردن...

    بازي مادر و پدر با کودکان خيلي به بچه ها شخصيت ميده و اونها رو بزرگ ميکنه

    پاسخ

    دقيقاً ...
    سلام ف الف جان
    بابت رمز ممنون.زيبامينويسي
    يادمادرخودم افتادم
    من وخواهربرادرهام وقتي کوچيک بوديم روزمادر باذوق ميرفتيم با پولهايي که جمع کرده بوديم براشون کادو ميخريديم ام مادر به جونمون پس ميبرد
    پاسخ

    سلام ... خواهش ميکنم... آخي... يعني ماماناي دوره ي ما چقدر شبيه بودند...
    سلام
    ببخشين دير اومدم :)
    خوندم کلي خنديدم :) گاهي هم ناراحت شدم يه ذره هم چشمام خيس اشک شد :(
    کلا شخصيت مادرتون رو دوست دارم :)
    پاسخ

    سلام، خواهش مي کنم، خدا را شکر... چرا؟ سر قصه ها اشکتون در اومد؟ خودمم اون قسمت را که نوشتم گريه کردم، وقتي داشتم ليست قصه ها را مي نوشتم، به نظرم تمام مظلوميت شيعه يک جا يادآور شد... خيلي ممنون، منم دوستش دارم :)
    نامه رو از اون موقع نگهداشتين؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چه خوب!
    پاسخ

    اوهوم :)
    خوندم ديگه دارم ازخوشحالي بغلت ميکنم.
    پاسخ

    :) خدا را شکر... خيلي ممنون عمه ي خوبم
    سلام من همه اين قصه هاي زندگي سخت شما برام تداعي خاطراتات زندگي خود ميدانم خيلي از قضايا البته به جز اب گرم کردن زير افتاب را داشتم ما براي حمام به حمام عمومي ميرفتيم در هواي سرد ميومديم خونه يادمه دايي خدابيامرزم سرمون را با ماشين دستي ميزد بس که ميزد تو نفت حسابي ما با نفت شستشوي ميشديم بو هم کلي موهامون کنده ميشد شما هم مثل من در يتيمي بزرگ شديد من هم با خاطرات بچگي مادر م بزرگ شدم و براي ارامش قصه زندگي سخت کودکي مادر را شنيدم
    به هر حال دست شما درد نکنه شما خوب همه اين ريزه کاري ها را نوشتي اينها حفظ نشه بعدا کسي باور نميکنه کساني اينجوري بزرگ شدن
    پاسخ

    من خيــــــــــــــلي از سختي هاي زندگيمون را نتونستم در قالب خاطراتم بگم... اوهوم دقيقاً سختي هاي زندگي مادر اميد بخش بود... نوشتن خاطراتم لازم بود... براي خودم... بله يتيمي ...
    + صنم 
    ممنون بابت رمز
    راستي تا کي بايد ف الف خطابت کنيم يه اسم يزار برا خودت مثلا فاطمه صدات بکنيم اينطوري راحت تره ها
    پاسخ

    خواهش مي کنم. تا هميشه! اختصار را بيشتر از مستعار مي پسندم. شما اگر سختتونه به هر اسم با مسمايي که راحتيد صدام بزنيد... :)
    سلام خواهري.. خوبي؟ خاطرات دست نخورده ت خيلي زيبا و دلنشينند.. مادرتون به حق خيلي خوب روح و جسمتونو با خدا پيوند دادند.. خدا خيرشون بده.. نياز به محبت به مادر و سخت گيري ايشون مثل يه بغض مداوم تو رگ نوشته هات جاري ان..
    پاسخ

    سلام خواهر خوبم... بله، بله ... همينطوره... من خيلي عاطفي بودم
    برخي مواقع آدم چقدر شديد هوس ميک نه بچه داشته باشه!
    پاسخ

    مثلاً کدوم مواقع؟ چيه؟ دلت کادوي روز مادر خواست؟


    چه نامه مخلصانه اي ...جالبه که اينهمه سال نگهش داشتي!

    منم ديشب خواب ديدم که يه بچه تو بغلم خودشو خيس کرد

    تو فکرم که تعبيرش چيه ؟

    پاسخ

    من نگه نداشتم... جلوتر در موردش حرف مي زنم... :دي چه عرض کنم؟ فهميدي تعبيرش چيه، به منم بگو :)
    + کزت بانو 
    پسر دوست مامانم هم جاش را برخي شبها باروني ميکرد و هميشه براي من سوال بود چرا!؟ولي حالا فهميدم
    پاسخ

    از اين همه خاطره شما همين يه تيکه را گرفتيد! ؟ :دي دليل همه ي بچه ها اينايي که من گفتم نمي تونه باشه! براي من اثرات طلاق بود که اينطور خودش را نشون داد... عصبي بودم
       1   2      >