• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : ديد، بدون بازديد
  • نظرات : 0 خصوصي ، 41 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     
    سلام گلم مرسي که منم راه داديمن تا اين خاطرتو خونده بودم علت خاموشيم بيشتر وقت نداشتن بود ميومدم وبلاگو ميخوندم وميرفتم يه بارهم برات نظرگذاشتم
    چقدر صبوري ...
    من مادرت رو درک نميکنم ولي حتما دلايل خودش رو داشته
    پاسخ

    سلام خواهر خوبم... بله مادر دليل داشت... جلوتر بيشتر و بهتر درکش مي کنيد
    + روشنك 

    چقدر سخت بوده

    چقدر تلخ

    بنده خدا مادرتون تنهايي چه باري رو دوشش بوده.

    پاسخ

    بله ... همين طوره...
    واي من باز عقب افتادم!
    پاسخ

    :) سلام خواهر خوبم ... خوش اومدي ...

    سلام

    دلم گرفت

    سلام بر مادر

    سلام بر سجاده اش

    سلام بر آنزمان که خالصانه به درگاه خدا رازو نياز مي کند

    من هميشه خنده مادر را دوست دارم و

    از تصور گريه او وحشتناک مي شوم و دلم مي گيرد

    سلام بر آنها که دلشان پر زغم ماست و ما فکر مي کنيم خوشحالند به غمناکي ما!!

    سلام بر زيباترين کلمه وزيباترين موجود

    سلام بر م_________________اااادر

    ودرود بر صديقان و مادران فردا

    دختران درستکار ديروز و امروز

    پاسخ

    سلام بر مادر... و سلام بر شما
    + سلمان 
    سلام...
    پاسخ

    سلام عليکم بزرگوار ...
    خدا را شکر ختم به خير شد جون به لبم کردي خدا خيرت بده
    پاسخ

    بله، خدا را شکر... ببخشيد :(

    سلام خوبي انشالله

    من هميشه به شما سر ميزنم روزي دو سه بار، اکثر داستانهاي تلخ و شيرين زندگيتونا خوندم و باهاش لبخند زدم البته بيشتر اشک ريختم اما نميتونم نظر بذارم معمولا کد امنيتي لود نميشه

    پاسخ

    سلام، ممنون، ببخشيد که ناراحتتون کردم ... منم اين مشکل را با بلاگفا داشتم، ولي نمي دونستم که پارسي بلاگ هم همين طوره! پس به شما کد را نشون نميده؟! چي بگم؟ ...
    سلام...زيباست و درد آور...خداوند صبرتان دهد و سايه شما را مستدام بدارد...موفق باشيد و رستگار
    پاسخ

    سلام و سپاس. همچنين


    سلام بانوي آفتاب. وب شما را از اولين روزهاي نگارشتان مي خواندم با بعضي اشک ريختم و با بعضي خنديدم. گاهي مثل همين امروز عصر با همسر خوانديم. منتظر فرصتي مغتنم بودم براي آشنايي . معرفي وبلاگم و لينک شما به عنوان بانوي صبور سرزمينم اين فرصت را به من داد.گاهي به من هم سربزن شايد قابل دانستي نوشته هاي نوررسيده ام مقبولتان افتاد که در اين صورت خوشحال مي شوم شما هم لينک فرماييد.

    پاسخ

    سلام دوست خوبم، کاش مي دونستم که قبلاً کامنت گذاشتيد برام يا نه؟ اگر بلي با چه اسمي؟ ببخشيد که نوشته هام موجب ناراحتي مي شند و خاطرتون رو مکدر مي کنند... به جمع وبلاگ نويسان خوش آمديد. از محبت شما بسيار ممنونم، حتماً سر ميزنم، اولين مطلبتون رو ديدم، آغاز خيلي خوبي داشتيد...
    + گل بانو 
    خدا رحم كرد اون همسايه بافرهنگ بود
    + خانم اسفند 
    دختر چه قد خاطراتت ادم رو ميبرن تو قديما...
    چقد خوب يادت مونده همه چيز
    مثلا من اصلا يادم نيس بالشتم چي بود...
    اون پ ن منو نجات داد...فکر ميکردم خداي نکرده چيزي شدن..
    قومهاي مامان عجب طيف وسيعي داشتن...فکر ميکنم مامان شما و من خيلي بهم شبيهن...
    نميدونم چرا! شايد براي نماز..شايد براي ديدار از اقوام
    شايد براي...خيلي چيزا...
    شاد باشي خانميي
    پاسخ

    :) همچنين دوست من. نمي دونم چرا يادتون نيست، ولي خب من مثلاً يه بشقابي داشتيم که تک بود و برنجي هم بود! يعني يه بشقاب تزئيني بود که توش اسم پنج تن آل عبا نوشته شده بود و دورش هم تزئين داشت، من تا کلاس دوم و گاهاً بالاتر گير مي دادم و مي گفتم اين بشقاب خودمه مي خوام تو اين غذا بخورم!!! عجب دختري بودم! الان که فکرش را مي کنم با خودم ميگم خوبه فقط پلو تو اون بشقاب خوردم و گير ندادم براي آبگوشت :دي آخه لبه هاي بشقابه کنگره کنگره اي بود و سوراخ هاي لونه زنبوري داشت :)

    درتکميل کامنت ديشبم بگم کلا بقيه خواهر برادرام هم کتک نميخوردن ولي من بعلت لاغري و ضعيفي ويژه تر بودم از اين لحاظ!

    البته يبار که يادمه با خواهرم فرش رو داده بوديم بالا و زير فرش کبريت ميسوزونديم و ميريختيم! که مامانم با ني قليون سر رسيد و زدمون!

    البته من هميشه فکر ميکردم ني قليون اسمش ننه قليونه!!

    پاسخ

    مي نوش باور کن من هيچ وقت از اين کارها نکردم :( يعني اصلا بازي خطرناک نداشتم، در عوضش برادر کوچکم سه بار تو بازي خونه امون رو آتيش زد و پدرم را مجبور کرد که سه بار اسباب و اثاثيه نو براي منزل بخره! حالا خدا را شکر که بابا هم توان مالي داشت، هم پسر دوست بود! البته پسر دوست بودنش دليل بر کتک نخوردن برادرم نمي شد! آخه اين چه بازي بوده به اين خطرناکي!؟ سوزوندن کبريت کنار فرش؟ تو اتاق؟ بح بح بح بح ... آبروت رفت مي نوش :دي / ننه قليون هم بسي شادمان کرد :) خنديديم هاااا اينجوري :))

    منم ميخاستم جوابي که به نرگس داديو به خودت بدم ، ديدم که هرچي دادنيه خودت ميدي!

    هرچند ميدونستم و ميدونم که خودت ميدوني و نيازي به تحليل امثال من نداري!

    بهرحال تو رو نمي دونم ولي مطمئنم من ،و 90درصد آدماي ديگه جاي مادرت بوديم و زير اونهمه بار سنگين مصيبت، نه عصبي که رواني ميشديم و جامون بيمارستان اعصاب و روان بود....

    خدا به ايشون صبر داده بوده واقعاً ........

    و علت همين کتک زدنها هم تحريک عصابشون در اون شوک شديد جدايي بوده.

    ماجور باشند.

    پاسخ

    سلامت باشي دوست من، همين جا از همتون تشکر مي کنم که مادرم را درک مي کنيد
    + مي نوش 

    وقتي آدم توي دعواها هميشه پيروز باشه چرا خوشحالي نداره؟؟
    پاسخ

    :دي :)
    سلام خواهري خوبي؟ همچنان داستان هاتو ميخونم اما گاهي دلم نمياد چيزي بگم .. به نظرم مادرتون بي جهت کودکي هاتونو به کامتون تلخ کردن... سختي اون اوضاع رو محبت ايشون مي تونست خيلي قابل تحمل تر کنه... ببخش اگه جسارت مي کنم اما من فکر مي کنم نمازي که به آدم آرامش نميده، ارتباط با خدا اگه باعث دلرحمي آدم نشه.. نذاره بچه هاشو با مهربوني و مدارا بزرگ کنه.. جاي خدا توش خاليه... شايد الان همه اون سختي ها تموم شده باشه و مادرتون به آرامش رسيده باشند اما به قول شما بهترين روزاي عمرتون با بي رحمي ها و سختگيري هاي بيجا سوختند...
    پاسخ

    سلام خواهر خوبم، روش هاي تنبيه مامان خيلي بد بود، ولي بهش حق ميدم، چون تنهايي دنبال کارهاي خونه بود و بيرون خونه خيلي اذيت ميشد، بدون پول، دست خالي، دست تنها، بدون وسيله، پاي پياده .... بميرم برات مامان... هر کس ديگه اي بود مي بريد، نمي تونست ادامه بده، ولي خب مامان خيلي قوي بود، مامان استوره ي استقامت و ايستادگيه ... انتظار شيطنت از ما نداشت، ضمن اينکه فاميل اين قدر نگاه منفي به ما داشتند اين نگاه به مامان هم در طول زمان انتقال پيدا کرد و ما را يه جورايي وصل به بابا ميديد، جلوتر بيشتر مي فهميد ... چيزي که مامان را سر پا نگه داشت به نظرم همين نماز و دعاها بود ... و هر کسي به اندازه ي درکش بهره مي بره، مامان که قرآن را معنا نمي خوند، يا ادعيه را با معناش نمي خوند، هر چي مي دونست از منبرهاي محرم و صفر مي دونست... و در مجموع، زبان مامان خيــــــــــــــــــــلي تلخ بود، اين اشتباه بود، روشهاي مامان خيلي بد بود و اين هم اشتباه بود، يه بچه نمي تونه درک کنه که مامان الان تحت فشاره من نبايد فلان کار را انجام بدم ... خواهر نرگس به نظر خودم اين روزها روزهاي قشنگ زندگيم هستند
       1   2   3      >