• وبلاگ : دختـري دَر راه آفتـاب
  • يادداشت : سرعت و وحشت
  • نظرات : 0 خصوصي ، 17 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     
    + صنم 
    واي منم وقتي دانشجو بودم دقيقا عين اين اتفاق ب رام افتاد با خوندن اين پستت لحظه به لحظه اون اتفاق وحشتناک برام زنده شد برا منم هيچ ماشيني نگه نميداشت خيلي مردم با محبتي داريم مگه نه؟
    پاسخ

    خــــوب بــــا مرام با محـــــبت .... هيــــــع! چي بگم خواهري؟
    + ثريا 
    آخي دختري نازم :(
    اتفاق وحشتناکي بود حست رو درک ميکنم من خودم البته در بچگي همچين چيزي رو تجربه کردم که رفته بوديم سيزده بدر در کوه و کمن! سگ چوپاني گذاشت دنبالم و من هراسان و گريان دويدم طرف پدرم!
    حالا فکرش رو بکن يه گله سگ!!
    از خونه مياي حتما صذقه بنداز عزيزم
    پاسخ

    سلام خواهر ثريا، چشم حتماً صدقه ميدم، اين سفارش مادرم را هيچ وقت فراموش نمي کنم که صدقه بدم و قرآن بخونم و قرآن همراهم باشه... دو تا آيه هم هست که ميگند موقع مواجه شدن با سگ و ترسيدن از سگ اون ها را بخونيم ولي من اون لحظه فقط بسم الله الرحمن الرحيم به زبونم جاري ميشد :) من بزرگ بودم تو اين سن اين همه ترسيدم و وحشت کردم، ديگه بچه که ... خدا نصيب هيچ کس نکنه، خيلي ترس داشت و داره ...
     <      1   2